دسته‌ها
کتاب

کتاب شعر منِ حلاج با مضامین اجتماعی، فلسفی و سیاسی

کتاب شعری در قالب سپید و با موضوعات اجتماعی، فلسفی و سیاسی از رضا هاشمی بنی

مجموعه شعر من حلاج از رضا هاشمی بنی

این کتاب، مجموعه شعری است شامل 37 قطعه شعر در قالب سپید از رضا هاشمی بِنی که در سال 1402 منتشر شده است. کتاب شعر «من حلاج»، موضوعات اجتماعی، سیاسی و فلسفی را با زبانی نمادین بیان می کند..

می توانید کتاب مورد بحث را از لینک زیر دانلود کنید:

دانلود مجموعه شعر من حلاج

یکی از قطعه های مجموعه شعر من حلاج :

کبوتر سفید

آزاد باش؛ تو را به باد خواهم داد

تو را در خشکیده زمین فِسُردهِ بغداد به دست پینه بسته­ ها خواهم سپرد.

از درون حنجره به زنجیر کشیده؛ آتش برون می­زند اما در این بغ­داد، در گرفته­ روزهای سیاه ابرهای آن، تو را آزاد می­خواهم؛ بدون این که توانند این قوم دار­زن، تو را بر دار زنند؛ ای کبوتر سفید، حلاج.

دمی سخن گو و جانت را بیانداز بر زمین مرده دوست

که سیراب شود کوی و برزن های خون آشام بغداد

از مرگ، از ترس ریزش سنگ­های کوه­های بدون چشمه، تو را برای دیدن آخرین گله سفید در دره سیاه پرواز می­دهم.

ای کبوتر سفید پرواز کن

پرواز کن.

آن زمان که یَله بودی و به چینه ­های خویش غَرِه در این بغداد؛ حلاج، محکوم به زیستن در خویشتن آلوده به تبسم لجن­ های چسبیده بر دیوارها و آوای هر روزه یک خرناس از این سو و از آن سو.

محکوم در نگاهی به دست ­ها و زبان جن­پرستانِ جن­ زدهِ خوابیده در ته قبرهای دراز و کودکان آویزان به پستان­ های خشک برآمده از هر سو.

که می ­بایست آن چه را که نمی ­بیند و آن چه را که می­بیند؛ در فراسوی زمان و زمین ایستاده خود، از درون مَغاک این و آنِ آمده از دور به شهر، بنگرد به خویش، به پیش، به پس و به هر چه که هست؛ «به ریش­ های آلودهِ افیونی».

ای کبوترِ سفیدتنِ چشم سرخِ جسته از بام، رویای تو، از فراز خانه­ های خالی و خمیده در خویش و خفته در خوالیگران مغز، هیچ معنا و نشانه­ای به واقعیت هستی من نخواهد دمید.

ای کبوتر سفید، ای ندا­دهنده پرواز آسمانی در برهوتِ خزندگانِ لوتِ نشسته بر لب طاقچه یا آن سوشیانت و کالکی و آن میترا که می­خواهند انسان را به فرای زمین، کَجَکان کجکان بکشند و سر بافور نشانند خمار؛ دمی از خواب برخیز و بالی بکش؛ چشم های سرخ خود را بر سر این خانه ­های در­هم­ فرورفته وبا­گرفته بکش؛ خانه­ هایی که بغ، داد و اما آجر به آجر آن را به حساب قرص نانی چیده اند.

تو را اگر روزی، روزگاری به نامت سکه کردند و فَروَهر پادشاهان بودی و بر پرچم پیروزی ددانِ شب­پرور نشاندند اما روزان حلاج به دود و گرد و غبار حسرت و محنت، مفلوج و منکوب و نفرین شد به چنان اندوهگین افتاده صورت پر­چین و چروک.

ای کبوتر برآمده از روشن ­افروزان بصره، دیگر تو را بر هیچ بامِ سیاه­ اندود نخواهم دید، در سپنجی­ سرایِ ناگفته ­سخن بغداد، شر با همه تاریکی، زندان­ها را پر کرده ­است و از گردن­های به دارآویخته کبوترها، شکم­ های خالیِ شکِ عدالت را.

شاید ققنوس لازم است

شاید سیمرغ

شاید همای

شاید که نبودن آنان و بودن هیچ، کلمه­ای است که می تواند باز هم جهان را به سپیدی و روشنایی پیوند زند

به ایوان و طاق شکسته

و بغداد این شهر پر دود و داد را پیچد در سکون

شاید که آفتاب زَروان به پوچی قدم های یکایک آنان از نگفتن سخنی، هیچ سخنی، جهانی فراتر از چشم ­ها نباشد که خواست؛

آن چنان که حلاج می­خواست.

(مجموعه شعر من حلاج، چاپ 1402، صفحه 35)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *